دادبه دادمهر

گوینده

دادبه ام، دادمهر!
احتمالا اگر فامیلیمون منوچهری بود اسممو می‌ذاشتن منوچهر! یا اگر غلامی بود الان اسمم غلام بود.
[کلا یه همچین خانواده‌ای هستیم!]
در جرگه‌ی قدمای دهه شصت قرار دارم و در ابتدای این دهه‌ی معظم در وضعیت لطیف و رویایی آن روزهای تهران! و در هنگامه‌ی آشوب و جنگ، و زیر باران بمب و موشک متولد شدم و به خاطر اینکه در این مقطع از تاریخ سرزمینم نمی‌خواستم هیچ وقت به هیچ وجهِ من‌الوجوه به عنوان یک دهه شصتی اصیل سنت‌شکنی کنم. کلا در زندگیم هیچ چیزم، هیچ وقت به هیچ چیزم ربط نداشته، الا اسم و فامیلم!
[اصولا در دهه شصت زیاد نباید چیزی به چیزی مربوط می‌شد!]
از اواخر دوران دبیرستان وارد فضای مطبوعات شدم که کم و بیش همچنان نیز هم. در دانشگاه رفتم دنبال مطربی و باز به عنوان یک دهه شصتی با اصالت برای اثبات این مدعا که هیچ چیز نباید به هیچ چیز ربط داشته باشه، بعد از فارغ‌التحصیلی از رشته موسیقی وارد بازار تهران شدم! البته نه برای اجرای موسیقی خیابانی سرِ سبزه میدون، بلکه از اونجایی که فرزند صالح گلی است از گل‌های بهشت، چند سالی شغل پدر پیشه کردم و مشغول حجره داری و کاسبی شدم، دریغ از اینکه قضا در کمین بود و کار خویش می‌کرد و گویی سرنوشت رهی دیگر برایم درنوشت.
[خودم خیلی حال کردم با این جمله آخری!]
بهار ۸۷ روزی که بعد از ضبط اولین برنامه رادیویی از استودیو بیرون اومدم فهمیدم ای دل غافل
– چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
– که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
و آنگه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.
[این شعرهارو این لابه لا شاهد میارم که یعنی من خیلی ادیبم!]
خلاصه رویای صدا و گویندگی در رادیو، چنان هوش از سرم برد که در نتیجه یهو فرزند گلی از گل‌های بهشت، ناصالح از آب دراومد و تجارت و کاسبی رو رها کرد. منحرف شد «گوینده گشت» و در انتهای این انحراف به ادبیات و فلسفه و عرفان هم کشیده شد.
[الانم گیر داده به زبان شناسی کشته همه رو. خدا صبر بده به خانوادش!]
پاییز ۹۵ اما در این گیرودار، سرگردانِ چرخش‌های روزگار، مردی دانا و نیک رفتار، آن عالم “موسیقی گفتار”،آن نوازنده برجسته گیتار، آن موزیسین خاص و مرغوب! آن برپا کننده در دل‌ها آشوب! آن استاد با اسلوب! علی شهرآشوب، مقابل ایستادندی و فرمودندی که:
«پسر جان گوینده! بدان و آگاه باش! این ره به ترکستان میرَوندی! گویندگی بر پایه “موسیقی گفتار” شایسته بودندی! باید این ادا و اطوار کنار گذاشتندی و عین آدم گویندگی کردندی! تا برای نشر جیحون کتاب صوتی خواندندی». من نیز همان‌جا ایمان آوردندی و هر چه تا آن لحظه آموخته بودندی دور ریختندی و بر این پرده طرحی نو در انداختندی و هم‌چنان به شاگردی ادامه دادندی و نیز به همکاری با «جیحونیان» افتخار کردندی و لذت وافر بردندی.
[خدا به این عزیزان هم صبر بده]
در پایان باید عرض کنم؛ به کسانی که حلیم را با نمک می‌خورن احترام می‌ذارم اما خودم با شکر دوست دارم و لاغیر!

هم‌چنین دلم می‌خواد وقتی بزرگ شدم گوینده فیلسوفی بشم که رهبر ارکستر فیلارمونیکِ نه سمفونیک!
در کل یه همچین آدم بی‌ربطی‌ام خلاصه، گول اسم و فامیل هیچ کسو نخور، از قدیم اسم آدم کچلو میذاشتن زلفعلی!

– سخن گوهر شد و گوینده غواص
– به سختی در کف آید گوهر خاص
«نظامی»